سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مردم فرزندان دنیایند ، و فرزندان را سرزنش نکنند که دوستدار ما در خود چرایند . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :22
بازدید دیروز :7
کل بازدید :32925
تعداد کل یاداشته ها : 52
103/8/26
4:27 ص

فقر اینه که 2 تا النگو توی دستت باشه

و 2 تا دندون خراب توی دهنت؛



فقر اینه که روژ لبت زودتر از نخ دندونت تموم بشه؛



فقر اینه که شامی که امشب جلوی مهمونت میذاری

از شام دیشب و فردا شب خانواده ات بهتر باشه؛


فقر اینه که ماجرای عروس فخری خانوم

و زن صیغه ای پسر وسطیش رو از حفظ باشی

اما ماجرای مبارزات بابک خرمدین رو ندونی؛


فقر اینه که وقتی با زنت می ری بیرون

مدام بهش گوشزد کنی که موها و گردنشو بپوشونه

، وقتی تنها میری بیرون جلو پای زن یکی دیگه

ترمز بزنی و بهش بگی خوششششگلهههه؛



فقر اینه که حاجی بازاری باشی و پولت از پارو بالا بره

اما کفشهات واکس نداشته باشه و

بوی عرق زیر بغلت حجره ات رو برداشته باشه؛



جدید ترین کتانی


  
  

بچه‌ها درناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند.

سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته بود:

فقط یکى بردارید. خدا ناظر شماست


در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود.

یکى از بچه‌ها رویش نوشت:

هر چند تا مى‌خواهید بردارید!

خدا مواظب سیب‌هاست

سبد سیب


  
  

 

یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود

و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد


ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد


از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟


مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مى‌کنى و

باعث ناراحتى من مى‌شوی، یکى از موهایم سفید مى‌شود


دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت:

حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده



موی سفید 


  
  

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد


معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است

که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد

زیرا با وجود اینکه پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است

امّا حلق بسیار کوچکى دارد


دختر کوچک پرسید:

پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟


معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد.

این از نظر فیزیکى غیرممکن است


دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم


معلم گفت: اگر حضرت یونس به بهشت نرفته بود چى؟


دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید

بچه فضول


  
  



علت درس نخوندن دانشجویان کشف شد .


1)

 در سال 52 جمعه داریم و میدانید که جمعه ها فقط برای استراحت است به این ترتیب 313 روز باقی میماند



2)

  حداقل 50 روز مربوط به تعطیلات تابستانی است که به دلیل گرمای هوا مطالعه ی دقیق برای یک فرد نرمال مشکل است.بنابراین 263 روز دیگر باقی میماند



3)

 در هر روز 8 ساعت خواب برای بدن لازم است که جمعا"" 122 روز میشود. بنابراین 141 روز باقی میماند


 4)

اما سلامتی جسم و روح روزانه1 ساعت تفریح را میطلبد که جمعا"" 15 روز میشود.پس 126 در روز باقی میماند


5)

طبیعتا"" 2 ساعت در روز برای خوردن غذا لازم است که در کل 30 روز میشود. پس 96 روز باقی میماند


6)

1ساعت در روز برای گفتگو و تبادل افکار به صورت تلفنی لازم است. چرا که انسان موجودی اجتماعی است.این خود 15 روز است.پس 81 روز باقی میماند


7)

روزهای امتحان 35 روز از سال را به خوداختصاص میدهند. پس 46 روز باقی میماند


8)

تعطیلات نوروز و اعیاد مختلف دست کم 30 روز در سال هستند. پس 16 روز باقی میماند



9)

در سال شما 10 روز را به بازی میگذرانید.پس 6 روز باقی میماند


 10)

در سال حداقل 3 روز به بیماری طی میشود و 3 روز دیگر باقی است


11)

سینما رفتن و سایر امور شخصی هم 2 روز را در بر میگیرند. پس 1 روز باقی میماند


12)

1روز باقی مانده همان روز تولد شماست.چگونه میتوان در آن روز درس خواند؟!

نتیجه ی اخلاقی: پس یک دانشجوی نرمال نمیتواند درس بخواند

دانشجو


  
  


آیا می دانستید چرا پشت سر مسافر آب بر زمین می ریزند؟
هرمزان در سمت فرمانداری خوزستان انجام وظیفه می‌کرد. هرمزان که یکی از فرمانداران جنگ قادسیّه بود. بعد از نبردی در شهر شوشتر و زمانی که هرمزان در نتیجه خیانت یک نفر با وضعی ناامید کننده روبرو شد، نخست در قلعه‌ای پناه گرفت و به ابوموسی اشعری، فرمانده تازیها آگاهی داد که هر گاه او را امان دهد، خود را تسلیم وی خواهد کرد. ابوموسی اشعری نیز موافقت کرد از کشتن او بگذرد و ویرا به مدینه نزد عمربن الخطاب بفرستد تا خلیفه درباره او تصمیم بگیرد. با این وجود، ابوموسی اشعری دستور داد، تمام 900 نفر سربازان هرمزان را که در آن قلعه اسیر شده بودند، گردن بزنند. (البلاذری، فتوح البُلدان، به تصحیح دکتر صلاح‌الدیّن المُنَجَّذ (قاهره: 1956)، صفحه 468)
پس از اینکه تازیها هرمزان را وارد مدینه کردند، ... لباس رسمی هرمزان را که ردائی از دیبای زربفت بود که تازیها تا آن زمان به چشم ندیده بودند، به او پوشاندند و تاج جواهرنشان او را که «آذین» نام داشت بر سرش گذاشتند و ویرا به مسجدی که عمر در آن خفته بود، بردند تا عمر تکلیف هرمزان را تعیین سازد. عمر در گوشه‌ای از مسجد خفته و تازیانه‌ای زیر سر خود گذاشته بود. هرمزان، پس از ورود به مسجد، نگاهی به اطراف انداخت و پرسش کرد: «پس امیرالمؤمنین کجاست؟» تازیهای نگهبان به عمر اشاره‌ای کردند و پاسخ دادند: «مگر نمی‌بینی، آن امیرالمؤمنین است.»
... سپس عمر از خواب برخاست. عمر نخست کمی با هرمزان گفتگو کرد و سپس فرمان داد، او را بکشند.
هرمزان درخواست کرد، پیش از کشته شدن به او کمی آب آشامیدنی بدهند. عمر با درخواست هرمزان موافقت کرد و هنگامی که ظرف آب را به دست هرمزان دادند، او در آشامیدن آب درنگ کرد. عمر سبب این کار را پرسش نمود. هرمزان پاسخ داد، بیم دارد، در هنگام نوشیدن آب، او را بکشند. عمر قول داد تا آن آب را ننوشد، کشته نخواهد شد. پس از اینکه هرمزان از عمر این قول را گرفت، آب را بر زمین ریخت. عمر نیز ناچار به قول خود وفا کرد و از کشتن او درگذشت. این باعث بوجود آمدن فلسفه ای شد که با ریختن آب بر زمین، یعنی زندگی دوباره به شخصی داده می شود تا مسافر برود و سالم بماند


90/2/6::: 8:35 ص
نظر()
  
  


عارفی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند ...

هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند !

با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند !!!

مردی در آن نزدیکی به او گفت : چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی ؟!

هندو گفت : عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن ...

چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم ؟! 

هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیش بزنند... 

سخن روز :  انسان هم میتواند دایره باشد و هم خط راست. انتخاب با خودتان هست : تا ابد دور خودتان بچرخید یا تا بینهایت ادامه بدهید...

نجات عقرب


  
  



خانم سوار کردن کنار اتوبان و استرس ناشی از آن

یه خانم خوشگلو با کلی ذوق و شوق کنار اتوبان سوار می کنی .

 بعد چند دقیقه خانم غش و ضعف میره و می رسونیش به اولین بیمارستان .

کمی استرس داری !

بعد چند دقیقه میان و بهت تبریک میگن و بهت میگن داری پدر میشی !!!

استرست میره بالا !!!

میگی من پدرش نیستم ولی خانم میگن تو پدر بچه هستی !!!

ازت تست DNA میگیرن و تو منتظر پاسخ تست می مونی !


استرس بیشتر شده !!!

شکر خدا جواب تست میاد و دکتر بهت میگه شما پدر این بچه نیستی !!!

دوباره استرست میاد پائین !!!

دکتر توضیح میده که در واقع شما اصلا به کل نمیتونی بچه دار بشی تو زندگیت ، چون اسپرمت نازاست !!!

استرس بازم میزنه بالا !!!

توی راه برگشت به خونه ، به سه تا بچه هات فکر می کنی

اینجاست که استرس دیگه آمپر می سوزونه !!!   




 

زن


90/2/6::: 8:26 ص
نظر()
  
  

موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت.
موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود.

 
زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید :
- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟ دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت :  بله، شما چه عقیده ای دارید؟
- من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت: «همسر تو گوژپشت خواهد بود»
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:
«اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن» فرمتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید. او سال های سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.
 
 
نتیجه اخلاقی
دخترها از گوش خر می شوند و پسر ها از چشم

خر


90/2/5::: 9:57 ص
نظر()
  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >