برای پاک کردن آدامس از روی لباس
لباس را به مدت 1 ساعت در فریزر قرار دهید
کوک کن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
کوک کن ساعتِ خویش !
که مـؤذّن، شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب
کوک کن ساعتِ خویش !
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
که سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین
دیر برمی خیزند
کوک کن ساعتِ خویش !
که سحرگاه کسی
بقچه در زیر بغل، راهیِ حمّامی نیست
که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او
برخیزی
کوک کن ساعتِ خویش !
رفتگر مُرده و این کوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
کوک کن ساعتِ خویش !
ماکیان ها همه مستِ خوابند
شهر هم . . .
خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند
کوک کن ساعتِ خویش !
که در این شهر، دگر مستی نیست
که تو وقتِ سحر، آنگاه که از میکده برمی
گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی
کوک کن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر ،
و در این شهر سحرخیزی نیست
وی مینگ تنگ، مرد چینی 55 ساله
دارای گوشهایی است که توانایی دمیدن دارند.
در حدود 30 سال پیش مینگ تنگ متوجه شد
که ازگوشهایش هم میتواند هوا را خارج کند؛
یعنی در واقع عمل بازدم را انجام دهد.
از آن به بعد بود که با انجام حرکات عجیب و غریب
با گوشهایش همه را متعجب کرده و نام خود را در گینس ثبت کرد.
مینگ تنگ در فستیوال بهاری چین توانست
20 شمع را با گوشهایش خاموش کند.
همچنین او قادر است با نگه داشتن بینی
و بیرون دادن هوا از گوش خود، حتی یک بادکنک را باد کند.
اولین باری که برای بچه ها خوراک جگر درست کردم
هیچ وقت یادم نمی ره.
غذا رو کشیدم و بچه ها و شوهرم را برای خوردن شام صدا زدم.
پسر کوچکم غذا را بو کرد و اخم هایش رفت توی هم..
دخترم هم با غذایش بازی بازی می کرد
ولی حاضر نبود لب بزنه. به بچه ها گفتم:
"ممکنه بوی خوبی نده اما خیلی خوشمزه است،
یه کوچولو امتحان کنید...اصلا می دونید اسم این غذا چیه؟
یه راهنمایی می کنم بهتون...باباتون گاهی منو به همین اسم صدا می زنه."
ناگهان چشمهای دخترم گشاد شد. به برادرش سقلمه زد و گفت:
"نخور! نخور! تاپاله است!"
عاشق سفر هستم ولی از رسیدن متنفرم.
دست خود را یک دقیقه روی اجاق داغ بگذارید،
به نظرتان یک ساعت خواهد آمد.
یک ساعت در کنار معشوقه اتان بنشینید،
به نظرتان یک دقیقه خواهد آمد؛ این یعنی "نسبیت ".
فرق بین نبوغ و حماقت این است که نبوغ حدی دارد.
یکی از قویترین عللی که منجر به ورود آدمی به
عرصهء علم و هنر می شود فرار از زندگی روزمره است.
زندگی مثل دوچرخه سواری است. برای حفظ تعادل باید حرکت کنید.
صبور باش
این داستانی حقیقی است که در این ایالت اتفاق افتاده .
مردی از خانه بیرون آمد تا نگاهی به وانت نوی خود بیندازد و
کیف کند ناگهان با چشمانی حیرت زده پسر سه ساله
خود را دید که شاد و شنگول با ضربات یک چکش
رنگ براق ماشین را نابود می کند .
مرد بطرف پسرش دوید ، او را از ماشین دور کرد و
با چکش دست های پسر بچه را برای تنبیه او خرد و خمیر کرد .
وقتی خشم پدر فرو نشست با عجله فرزندش را به بیمارستان رساند .
هرچند که پزشکان نهایت سعی خود را کردند تا استخوان های له شده را نجات دهند
اما مجبور شدند انگشتان هر دو دست کودک را قطع کنند .
وقتی که کودک به هوش آمد و باندهای دور دست هایش را دید با حالتی مظلوم پرسید
- انگشتان من کی در میان ؟
پدر به خانه برگشت و خودکشی کرد .
کشیش یک کلیسا بعد از یه مدت میبینه کسانی که میان پیشش
برای اعتراف به گناهانشون،... معمولا خجالت میکشن و
براشون سخته که به خیانتی که به همسرشون کردن اعتراف
کنند،
برای همین یه یکشنبه اعلام میکنه که از این به بعد هر کی
میخواد بیاد به خیانت به همسر اعتراف کنه برای اینکه راحت
تر باشه، به جای اینکه بگه خیانت کردم بگه زمین خوردم.
ازاین موضوع سالها میگذره و کشیش پیر میشه و میمیره،
کشیش بعدی که میاد بعد از یه مدت میره سراغ شهر دار و
بهش میگه: من فکر کنم شما باید یه فکری به حال تعمیر
خیابونهای محل بکنین، من از هر 100تا اعترافی که
میگیرم 99 تاشون همین اطراف یه جایی خوردن زمین.
شهردار هم که دوزاریش میفته که قضیه چی بوده و هیچ کس
جریان رو بهش نگفته از خنده روده بر میشه. کشیشه هم
یک کم نگاهش میکنه وبعد میگه، هه هه هه حالا هی بخند ولی
همین زن خودت هفتهای نیست که دست کم 3 بار زمین نخوره
لره وارد یک مغازه شد. دم در مغازه یک طوطی روی
یک چوب نشسته بود و به واردین خیر مقدم میگفت
. همینکه مرد نزدیک طوطی شد، طوطیه گفت
" خوش آمدید چه کمکی از دست من بر میاید؟"
لره خیلی خوشش آمد.
رفت پیش صاحب مغازه و خواست که طوطی را بخرد.
صاحب مغازه گفت این طوطی برای فروش نیست
ولی تخمش را دارم که میتوانی بخری
و بعد از چهل روز جوجه طوطی بدنیا میاد
و بعد از یک مدتی برات صحبت میکند.
لره قبول کرد و چهار تا تخم طوطی خرید.
بعد از یک مدتی که جوجه ها از تخم در آمدند
مرده دید که یکیش کفتر، یکیش کلاغ،
یکیش عقاب و آخری اردک در آمدند.
عصبانی جوجه ها را برداشت و رفت
توی اون مغازه دوباره. به در که رسید
طوطیه همونجا نشسته بود و گفت "
خوش آمدید چه کمکی از دست من بر میاد؟
لره با عصبانیت گفت: خفه شو جنده